رویای بسته

 كاش درخيال اين رويا هاي نا تنهايي

سكوت پنجره وا مي شد و قطرات فرياد داخل

              و نسيم خنكي اشک چشمانم را مي شست

و حالا سالهاست كه مي دانم تويي

  دواي دل درد هاي هر شب اين سطل

                                   از زيادي غزل پاره هام

از پس اين سوت تلخ تا ابد بسته

ايستگاه اتوبوس را مي بينم

        و روياي باراني چشمان كودكيم

 كه دوست داشت بليط دومش براي تو پاره مي شد

تنهايي - سرما - تنهايي

و اينجا در سرمايي تنهايي خيال گرم آغوشت را به خود مي پيچم و

آرام آرام آيات خيس چشمانم نازل مي شود

تا راهنماي صدها ياد دم بختي باشد كه سالهاست

                                          پشت پنجره منتظرند

وحالا سالهاي سال است كه من ره گم كرده

          گور چشمانم را لاي در و ديوار خانتان گم كرده ام

و مردم ده بالا و پايين خوب مي دانند

 

            كه چشمه چشمانم از حياط خانتان مي گذرد

حکایت

 

روزي مرد نابينايي روي پله هاي ساختماني نشسته بود و كلاه و تابلويي راد در كنار پايش قرار داده بود . روي تابلو خوانده ميشد: من كور هستم لطفا كمك كنيد .

روزنامه نگار خلاقي از كنار او مي گذشت . نگاهي به او انداخت . فقط چند سكه در داخل كلاه بود . او چند سكه ديگر داخل كلاه انداخت و بدون اينكه از مرد نابينا اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگراندو اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را كنار پاي او گذاشت و آنجا را ترك كرد.

عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد كه كلاه مرد نابينا پر از سكه و اسكناس شده است . مرد كور از صداي قدم هاي او خبر نگار را شناخت . از او پرسيد كه بر روي تابلو چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود من فقط نوشته شما را به شكل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد...

مرد نابينا هرگز ندانست كه او چه نوشته است ولي روي تابلو خوانده ميشد:

امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم...

 

عکس  های منتخب و زیبا از فصل بهار ! - pixfa.net