یه کارقدیمی ولی پرخاطره
عجب تصادفي بود
رفتن تو با
لحظه قرار تمام بي قراري ها
همه جمع بودند،همه مي آمدند
يكي مي گفت : يادت نيست
باد آزار مي داد چشمهايي را
كه گره روسري آبيت مي شد
و تو فقط به نظاره مي نشستي
سرازير شدن عصياني از جنس آب را
ديگري پاسخ گفت :
اگر كسي تعبيرشان را گل كردن نمي دانست
شايد وضوي مي گرفت
و به آرزوي يك قنوت عشق
دو ركعت زندگي دوباره مي گذارد
ولي حس دردي بود كه به زانودرم مي آورد
كنار تمام خواهش هايم
و مي ديدم
به ضرب آهنگ صداي تو مي رقصيدند
تمام هنوز ها و زود ها
يادم هست
آن سيزدهي كه با 13سنگ من
13 ابليس كور مي شدند
ولي هنوز گوشهايم خنده مي شنيدند
و هر روز تار تر مي شد چشمهايم
براي سماع...ابليسان كور
جاي عصاهايش كبود مانده هنوز
آن دلواپسي كه در چشمهايم پير مي شود و
گرد و خاك عينك ته استكانيش را
با حرير خيس نگاهم پاك مي كرد
تا روزي به يادگار گذاشت
عينكش را ، عصايش را ....
حس مهربان دست حسن يوسفي
كه از گردن باد باز مي گشت
به يادم آورد
13 ثانيه است
كه 13دقيقه ديگر از زندگيم را گم كرده ام
اما هنوز هم گوشهايم خنده مي شنيدند ....

چاوه روانتم تا دوایین هه ناسه