خواب2
هنوز هم زياد بودند
با تمام انگشتان من و سحر هم
قابل شمارش نبودند
خوابم اين بود
دانه هاي تسبيح از دور مي درخشند
نامم كودكي كه ديروز فردا مي گفتند
و شهرتم اميد به اندازه واهي ...
پيشه ام !
تنها كاري كه يادم داده اند تماشا
تماشا ...
از طلوع رستن خاك تا به كاه
از الك دست به يقه با ديوار كاه گلي همسايه
تا تنور داغ وكابوس هاي ديوانه وار خشت خام
از حرص هاي نا وقت باغبان كم حوصله
تا گيس هاي هنا در مزرعه صبح
پريدن روي كپه اي از كاه هاي كاه كشان راه ...
و زخمي عميق از خار باروهايم
و تحمل دردي به وسعت
تمام بودن يا نبودن
و مسئله اين بود
شيطنطهاي گربه اي زشت و يك چشم
با كلاف آفتاب تابستان زمين
وبه عادت هميشه
سوختن سر انگشتهاي دعاي من
تا شيطنت شيرين
براي جمع نكردن دانه هاي تسبيح پدر بزرگ
و فرياد شاد كد خدا
ستاره ها بيشمارند ستاره ها ...
خواب ديده ام
دانه هاي تسبيح هنوز مي درخشند ...
13بود و انگار
گره ام مي زدند به 13 گياه تلخ
تا تلخ شود معصوميت چشم هايم
قصه روز نحس سيگار نيمه كشيده
وطعم دودي لب هاي من
و يكي دو وجب آن سو تر
خدايي كه قواره قواره مي كرد
آخرين آسمانش را
و هيچ كس نمي خواست
حتي به قدر تنپوشي
براي اين پست ترين والاي هستي
حراج
حراج
تمام دانه هاي تسبيح كه هنوز مي درخشند
از تمام خواب هايم
حراج
خدايا يك قواره مي خواهم ...
چاوه روانتم تا دوایین هه ناسه