سفره خالی
ياد دارم در غروبي سرد سرد
مي گذشت از كوچه ما دوره گرد
داد ميزد: كهنه قالي ميخرم
دست دوم جنس عالي ميخرم
كاسه و ظرف سفالي ميخرم
گر نداري كوزه خالي ميخرم.
اشك در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهي كشيد بغضش شكست:
اول ماه است و نان در سفره نيست
اي خدا شكرت ولي اين زندگيست؟
بوي نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بي روسري بيرون دويد
گفت: آقا! سفره خالي ميخريد؟
+ نوشته شده در دوشنبه شانزدهم فروردین ۱۳۸۹ ساعت 13:33 توسط گلاله
|
چاوه روانتم تا دوایین هه ناسه